شنبه 3 آذر 1403
spot_imgspot_img
Tehran
clear sky
15.7 ° C
16 °
15.4 °
26 %
4.1kmh
0 %
شنبه
15 °
یکشنبه
15 °
دوشنبه
17 °
سه‌شنبه
17 °
چهارشنبه
18 °
صفحه اصلیبرگزیده سردبیربه کارت برس مادر جان، من خوبم...

به کارت برس مادر جان، من خوبم…

بهاریه/

رضا درستکار: آن روزها منتقد فیلمی بودم که مشغول ساخت یک تله‌فیلم پلیسی برای سیمافیلم شده بود و همزمان مادرم بیمار شده و در بیمارستان بستری بود.

آخ که این یادها و نگه‌داشته‌ها، این حرف‌های نگفته‌ی جانسوز، همه دارایی آدم است و تناقض را چنان در دل صمیمی خود جای می‌دهد که می‌مانی بخندی یا از درون فرو بریزی برای…!

این اولین کار حرفه‌ای‌ام، بعد از ساخت تعدادی فیلم مستند و کوتاه به‌حساب می‌آمد و پشتش هم فشار «منتقد»بودن را حس می‌کردم! کسی منتظر نبود؛ و من اما حس می‌کردم همه منتظرند ببینند این بابا با خودش و عملیات و اجرای سینمایی فیلم چه می‌کند!

چه می‌کند!؟ مگر آن‌ها چه کرده بودند!؟ که با این حواس، من را در خودم مچاله می‌کردند!؟

مادرم در بیمارستان بستری بود، و این مرا از همه رقابت‌های با خود و بی‌خود پرت می‌کرد!

مانده بودم در انواع تناقضات چه کنم! زنگ می‌زدند که فلان داروی مادرت نیست، آشنا نداری!؟

با خودم می‌گفتم؛ نیست!؟ چرا نیست!؟ نیاز به چه و چه و مورفین هم داشت و یکی دو تا از داروهایش کلا نبود! حالا که چند سال از این موضوع گذشته است، می‌فهمم! امروز می‌فهمم چون من واقعا آن روزگار درکی از شرایط کمبودها و شرایط بیمار بدون دارو نداشتم. دارو چرا نبود؟! و مگر درد و سرطان چه‌قدر دامنه دارد!؟ چرا این وسط، مادرم؛ مادر من سرطان گرفته بود؟!

از آن طرف هم تهیه‌کننده‌ای داشتم که مطلقا دلش نمی‌خواست در پیشرفت فیلم وقفه‌ای و خللی به‌وجود بیاید، فشار می‌آورد؛ صدایم کرده بود و گفته بود؛ چندین مرجع در حال پایش تو هستند سعی کن حرفه‌ای برخورد کنی و خودت را نشان بدهی.

او با حرف‌هایش تمامی جوهر و خلاقیت مرا (حداقل به همان میزان که خودم حسش می‌کردم) به زنجیر کشیده بود! هر روز از خروس‌خوان که ماشین دنبالم می‌آمد و سر صحنه می‌رفتیم تا بوق سگ یکضرب کار می‌کردیم و من وسط آن‌همه فشار، فقط و فقط می‌فهمیدم که مادرم، مادر نازنینم در بیمارستان بستری است و من هنوز نتوانسته‌ام به عیادتش بروم! و داروهایش هم که یکی در میان پیدا نمی‌شد! هر روز با خودم زمزمه می‌کردم چرا دارویش نیست؟! قریب به پنجاه نفر معطل دکوپاژ من بودند، روزی ۱۷ ساعت کار می‌کردیم و این چرا و چراهای دیگر وسط شلوغی‌ها حل می‌شد و آب می‌رفت تا فردا.

۱۷ روز بود ندیده بودمش! هر روز تلفنی با هم حرف می‌زدیم، در آن حال غریب، که سرطان تمام وجودش را درمی‌نوردید، فقط می‌گفت؛ «به کارت برس مادر جان، من خوبم»! و همین یک جمله جادویی، هر روز همه سختی‌های راه و مسیرم را هموار می‌کرد. هکذا که نمی‌توانستم وقتم را جوری تنظیم کنم که به کسی لطمه‌ای نخورد و به عیادت مادرم هم بروم!

برای دارو هم که کاری ازم برنمی‌آمد. ما تا وقتی که سالمیم هیچ، وقتی بیمار می‌شویم تازه یاد دارو و درمان هم می‌افتیم و از خود می‌پرسیم که چرا من آشنای دارویی ندارم!؟ با خود می‌گفتم؛ خانواده هر بیماری باید بروند و از داروخانه دارویش را بگیرند، و این بدیهی‌ترین خواست هر شهروندی است، آخر دارو چرا نیست!؟ و هنوز هم دامنه تحریم‌ها آن‌چنان گسترانیده نشده بود که درکی از قطع ارتباطات و مواسلات را به جامعه بفهماند؛ و یا تخمینی از ضررها و زیان‌های جبران‌ناپذیر را به‌دست دهد؛ و راه‌حل‌های مردم‌ساز و قدیمی، همان ناصرخسرو و کوچه بغلی فلان داروخانه بود، که به شایعه وجود خودشان بیش از پیش جامعیت می‌بخشیدند.

من در طول فعالیت فرهنگی‌ام، در چند پروژه سینمایی مشغول بوده‌ام، اما شخصا فقط یک فیلم بلند را کارگردانی کرده‌‌ام. می‌دانم که فیلم‌سازی کاری بس شگفت‌انگیز و دشوار است، و دوران ساخت فیلم برای سینماگر واقعا همه چیز است. من آن روزگار در احاطه کار بلند و تهیه‌کننده دلسوز (سعی کن خودت را نشان بدهی!)، سختی‌های شیرین آن، آینده و حیات معنوی و کاری بعدی‌ام، و مادری که در بیمارستان بستری بود، و نبود دارو در نوسان بودم! و فقط یک جمله آرامم می‌کرد؛ «من خوبم مادر جان، به کارت برس»!

فیلم که به نیمه رسید، انگار لحظه ثبت آن روز و آن تصویر غریب ابدی هم فرا رسیده بود (ما کارگردانیم یا آن‌که بدون دکوپاژ کارگردانی‌مان می‌کند!؟) با هزار بدبختی فرصتی پیش آمد و رفتم عیادتش؛ مادر نازنینم نیمه‌جان شده بود! تازه فهمیدم شیمی‌درمانی می‌شود و به‌شدت هم لاغر شده بود. آن روز را از یاد نمی‌برم؛ انگار خودم با خودم با همه شعف روبه‌رو می‌شدم، و خودم در برابر خودم از فرط ضعف و ناتوانی و این اضمحلال جسمی عجیب، می‌مردم و نیستی و هیچی می‌ماند بر جای! اشک شوق دیدار و فروریزی و انهدام در خود، در همه‌ی وجودم، به‌هم متصل شده و از هم تفکیک نمی‌شدند…

ز آباد کشیده جان به ویران/ ویران ‌کن خان و مانم این است… ؛ از دیدن آن حال نزار و یادآوری جمله‌ی مکرر آن روزها؛ «من خوبم مادر جان، به کارت برس»؛ جانم ‌سوخت…

آن روزها فیلم می‌ساختم تا خیر سرم دنیای‌مان را بهتر کنم، سالی بود که دوست داشتم در دست “پلیس فیلم” به‌جای اسحله، کتاب باشد…، و مادرم (یعنی آخرتم) افتاده بود بیمارستان… و من هیچ‌کاره!

چند ماه پایانی عمر مادر، در سختی و تشدید بیماری گذشت؛ داروهایش گاهی با توسل به دوست و آشنا با چندین برابر قیمت به دست‌مان می‌رسید؛ جسم او با پیشرفت بیماری، تحلیل می‌رفت؛ و فیلم و آینده و همه چیز را از چشم من می‌انداخت…، و اکنون بیش از ۱۳ سال است که من بی‌مادرم…

این سال‌ها وقتی به روزهای آخر هر سال می‌رسیم، و تناقضات سر تا پای همه ما را درمی‌نوردد، من دوباره و هزارباره یاد آن جمله‌ی مادر می‌افتم، بی‌جهت نیست که به زمین می‌گویند؛ مادرزمین. با این اوضاعی که سایه‌اش به زندگی ما افتاده، ما هر روز درگیر آن حس غریب تجربه‌نکرده بشری هستیم؛ حس «شوق زنده بودن» و «رنج‌های بی‌امان و تمام‌نشدنی»، حس تناقض همه‌چیز با هم؛ که لب‌به‌لب هم با ما و در جان و محیط ما، انگار که زیست‌بومی را برای خودشان ساخته‌اند! و هر دم بیش‌تر و بیش‌تر پیش می‌روند و تشدید می‌کنند سبکی تحمل ناپذیر بار هستی را! و ما فقط می‌توانیم لعنتی بر بانیانش…؛ مثل آن صحنه عجیب و شدید به‌هم خوردن بیرانوند و حسینی (دروازه‌بان و مدافع تیم ملی) در جام جهانی فوتبال ۲۰۲۲ قطر، که پس و پیش و جهات همه چیز را به‌هم زد و فکر نکنم هیچ ملتی تا کنون در این حد و میزان، در معرض تجربه‌های ویران‌کننده و انواع حس‌های متضاد قرار گرفته باشد. مثل این لحظات و ساعات پایانی آخر هر سال (امسال بیشتر)، مثل لحظه تحویل دم سال، که با هزار امید (و نومیدی) از صمیم دل‌مان می‌خواهیم که خداوند ترمز دستی این رنج‌ها را بکشد؛ و بالاخره دمی بیاسائیم و لااقل فکر نکنیم که با حلول سال جدید، با پای خود انگار وارد مرحله‌ای دیگر از این “گیم” سخت و تکان‌دهنده و ترسناک زندگی شده‌ایم؛ و ای‌کاش جانی و حسی و باوری هنوز برایمان مانده باشد که از آن نگاهبان لایزال بخواهیم حال‌مان را متحول کند و ورق را برگرداند و امسال‌مان را به نیکی و روشن گرداند. مثل تحریمی که سرانجام همه‌ی مصیبت‌ها و ناتوانی‌ها را گردنش نیاندازیم و مثل معجزه‌ی آن جمله ابدی مادری که از پشت تلفن حتی از آن سوی جهان بگوید: «من خوبم مادر جان، به کارت برس»!

آن‌وقت شاید به‌قول شاعر؛ بتوان حدس زد که هوا روشن‌تر خواهد شد…
مردم، آسوده
آسمان، آبی

و سهم ما از تو؛ آبادانی.

/انتهای پیام/

مقالات مرتبط

یک دیدگاه ارسال کنید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
نام خود را وارد کنید

محبوب ترین