چهارشنبه 18 مهر 1403
spot_imgspot_img
Tehran
clear sky
22.6 ° C
23 °
22.6 °
21 %
3.1kmh
0 %
چهارشنبه
24 °
پنج‌شنبه
28 °
جمعه
29 °
شنبه
28 °
یکشنبه
27 °
صفحه اصلیبرگزیده سردبیردر ستایش عاشقیت...

در ستایش عاشقیت…

نوشته‌ای که می‌توانست یک بهاریه باشد، اما نیست/

وحید ضرابی نسب: اول) دیگر نه از کوچه باغ‌هایی با بوی بهارنارنج و یاس و اقاقیا خبری است که سیب‌ها و انارها و زالزالک‌های درخشنده‌ی روی درخت خانه‌ی روبه‌رویی، چشمانت را برق، و دهانت را آب بیاندازد؛ نه از سنگفرش آجری حیاط حوض فیروزه‌ای با گُله سبزه‌هایی تراوشیده از تَرک‌های کهنه اش، که صدای دمپایی پلاستیکی قرمز دخترک همسایه‌ی بغلی روی آن، قلبت را بلرزاند و لُپت را گل بیاندازد. دیگر، مادر بزرگ که ننه کلون می‌خواندنش، گوشه‌ی هشتی سقف چوبی و مفروش که نور از لای پنجره‌های ارسی به هزار رنگ درش آورده، سماور برنجی و قوری گل قرمزی و استکان کمر باریک ناصرالدین شاهی و چای دیشلمه‌ی لب سوز و لب ریز ندارد و لبخند بر لب؛ و پدربزرگ، که آجون همه‌ی محل بود، زیر کرسی چهارپله با پتوی چهل تکه‌ای که تا روی قالی ترنج و نارنج کشیده شده، ننشسته و کاسه نخود و کشمش و شاهنامه‌ی جلد چرمی و رادیوی دو موج ترانزیستوری که نوای ادیب خوانساری و ملوک ضرابی و بدیع زاده را در فضا می پراکند ندارد، و لبخند بر لب. دیگر عمو نفتی و نون خشکه‌ای و چای دارچینی و دلاک و خراط و رفوگر و حلواپز و صحاف و آپاراتچی و آژان و حمومی نیستند. دیگر از الاکلنگ و گرگم به هوا و تیله بازی و هفت سنگ و وسطی و کفش‌های فوتبالی بند سفید که کفی‌اش دو تکه شده و کت و شلوار پینه داری که دو سایز بزرگ‌تر است و لبخندها و قهقهه‌ها و شیطنت‌های بچه‌های ته کوچه خبری نیست. و از او، و آن موهای بافته شده‌ی قهوه ای که از زیر روسری آبی آسمانی‌اش بیرون می‌زد، و آن لپ‌های گل انداخته، و آن پیراهن صورتی کم حال وصله‌دار و آن چشم‌های سیاه براق و آن ناخن‌های حنا خورده و آن لبخند معصومانه‌ای که …. آه!

دیگر کتاب‌ها لیلی و مجنون ندارند و سینماها سامسون و دلیله نشان نمی‌دهند و شب‌ها هزار و یکی نیستند و رامین به پای ویس نمی‌میرد و پدرها برای بچه‌ها از دوران عاشقیت‌شان، افسانه‌ها نمی‌سازند. اصلا دیگر افسانه‌ای نیست؛ عاشقیتی هم؛ نه توی سینماها، نه لای کتاب‌ها، نه در دل قصه‌ی پدربزرگ‌ها، نه در لالایی مادربزرگ‌ها، نه در درس معلم‌ها، نه لای جمعیت و کوچه و نه توی ذهن آدم‌ها.

دوم) هول و هوس خرید تمام ویژه‌نامه‌های نوروزی مجلات، به‌ویژه سینمایی‌ها و خواندن ولع انگیز بهاریه‌هایشان، همیشه بزرگترین خیر مقدم من به سال نو و بهار جان‌ها بوده است. عید برای من از همان موقع شروع می‌شد که ساعت‌ها نگاهم را روی دکه‌ها می‌چرخاندم و با انبوهی مجلات سیاه و سفید و رنگی و گلاسه و کاهی و بزرگ و کوچک زیر بغل به خانه می‌آمدم، و بارها و بارها، بهاریه‌های ابتدای‌شان را که کلمه بود ولی برای من تصویر داشت، رنگ داشت، عطر داشت و 24 فریم در ثانیه حرکت می‌کرد و اصلا انگار خود سینماتوگراف لعنتی بود، می‌بلعیدم، که سر می‌کشیدم. چه چیز آن نوشته‌ها آنقدر مجذوبم می کرد؟ سبک متفاوت نگارش و چیدمان واژگان بی نظیر، برای من که عاشق نوشتن و کسب تجربه‌های جدید بودم البته مهم بود، اما فراتر از آن؛ شرح و وصف‌هایی از خانه‌ها و کوچه‌ها و دوره‌ها و آدم‌ها و عاشقیت‌ها و رابطه‌هایی که هیچ وقت ندیده بودم؛ ماجراهای دلنشین شیرین و روایت‌های شوخ و شنگ کودکی و جوانی آدم‌هایی که دوست‌شان داشتم؛ تجربه‌های باورنکردنی فیلم دیدن و سینما رفتن و عاشق شدن و رفاقت‌هایشان. هرچه بود یا نبود، این را مطمئنم که حسی که بعد از خواندن این بهاریه‌ها، مرا در بر می‌گرفت، طعم کل تعطیلات نوروز را بر من گس می‌کرد! نمی‌توانستم دنیای رویایی و مملو از عاشقانه‌های آن نوشته‌ها را با آن چه می دیدم سازگاری دهم و این، گاهی آزارم می‌داد. نمی‌توانستم خانه‌ها و آدم‌ها و ماجراها و مهرها و عشق‌ها و شورها و زندگی جاری و شوق و صفا و لبخندهایی را که خوانده بودم، در دور و اطرافم پیدا کنم. من نوجوان عشق سینما، مجبور بودم بروم و روز دوم نوروز سال 1374 فیلمی مثل دشمن را ببینم یا اولین پنجشنبه‌ی سال بعدش توی صف سال‌های بی‌قراری بایستم و سال قبل‌ترش برای پادزهر بلیت بخرم! اما سال‌ها پیش، پرویز دوایی و حمیدرضا صدر و آیدین آغداشلو و کیومرث پوراحمد و احمدرضا احمدی، می‌توانستند فیلم‌هایی ببینند که هنوز هم وقتی از آن‌ها می‌گفتند، حسرت می‌خوردند و… حسرت می‌خوردیم. من نوجوان، بیهوده و با چراغ، می‌گشتم دور شهر تا کورسویی از آن عاشقیت‌ها را لمس کنم، اما هرچه بیش‌تر می‌گشتم، کم‌تر می‌یافتم و… آه!

 تا سال‌ها، که من هم خودم به یکی از همین آدم‌های دور و برم تبدیل شدم، تعطیلات نوروز، حسرت آورترین و ناشادترین روزهای زندگی‌ام بود. عیدهای زیادی گذشت تا بفهمم همان اندک مهرها و شورها و همدلی‌های نوجوانی هم به حافظه‌ی تاریخ خواهد پیوست و طعم همان عیدها و آدم‌ها و روابط هم به حسرتی بزرگ در این جغرافیا تبدیل خواهد شد.

سوم) شبیه یک بهاریه نشد؟ بله! درست است. بیشتر مواقع هیچ چیز شبیه اصلش نمی‌شود، چون چیزی را در مسیر زندگی کم می‌آورد یا کمش می‌گذارند، مثل مجید دو کله در سوته‌دلان (علی حاتمی)، که وقتی عشق‌اش را از دست می‌دهد، با خود زمزمه می‌کند؛ بلاروزگاریه عاشقیت…

/انتهای پیام/

مقالات مرتبط

یک دیدگاه ارسال کنید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
نام خود را وارد کنید

محبوب ترین

نظرات اخیر