دلنوشتهای از دکتر حامدیفر*/
وقتی خبر را برام فرستاد، فکر کردم یه شوخیه! یعنی مایی که همهی دنیا نادیدهمون میگیره…، مگه ممکنه؟!
حالا دیگه خودمو رها کردم تو فکرا و فانتزیای قشنگ.
وقتی به تکتک اعضای تیم خفن سیناژن فکر کردم، به ستارههای تو چشماشون، به عشقی که به ایران دارن، به اینکه در مقابل هیچکس و هیچ سازمانی احساس ضعف نمیکنن، به تعصبشون روی #سیناژن_ما، به اینکه تمام ۱۲ روز جنگ رو سرکار بودن، به اینکه ما از ۱۲ نفر چجوری شدیم ۵ هزار نفر…
همه فیلم «بر باد رفته» رو دیدن.
یه جایی هست که اسکارلت در اوج شکست عشقی، فقیر شده، جنگ، کل کشور رو بهم ریخته و… روی زمین مزرعهی پدری میشینه، خاکشو تو مشتش میگیره و میگه من هنوز “تارا” مزرعه پدری را دارم.
یه روزی به هر دری زدم تا فقط باورم کنن… رفیقم بهم خیانت کرد، یه روزی از محوطهای که خودم ساخته بودم، بیرونم کردن، یه روزی تنم کبود تهمت شد…!
من تو تمام مصیبتای کوچیک و بزرگ، فقط یه پناه داشتم فقط به یه چیز فکر کردم:
من هنوز “سیناژن” رو دارم؛
سیناژن.
*از اینستاگرام دکتر هاله حامدیفر
/انتهای پیام/

